پرده اول:
هنوز، سالها با دوران کامپیوتر و اینترنت فاصله داشتیم. تلویزیون تنها چند ساعت در طول شبانه روز برنامه پخش میکرد. آن روزها دلخوشی من ضبط صوت پدرم بود. پدرم مجموعهای بی نظیر از موسیقی و نواها و مداحیهای قدیمی داشت. عادتش این بود که غروبهای دلگیر آن روزهای غربت «آستان جانان» شجریان را گوش کند. هنوز هم که پس از سالها این نوا را میشنوم، یاد آن روزهای پر خاطره میافتم. یادم میآید که محرم، پدر بیش از هر چیز دیگری، نواری را گوش میکرد که این اشعار را میخواند:
«امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود»
سالها گذشت. ضبط صوت پدرم خراب شد. آن قدیمیها از دنیا رفتند و آن نواها هم به خاطره پیوستند و من شبهای عاشورا ناخودآگاه به یاد همان شعر میافتادم و حسرت روزهای رفته را میخوردم...
پرده دوم:
شب عاشورایی، به شهر و دیار خود رفته بودم. مردم به خیابانها آمده بودند و دسته های عزاداری هم مطابق معمول از مقابل دیدگان آدمها رد میشدند! ناگهان صدای مداحی توجهم را به خود جلب کرد. شعرش عجیب آشنا بود:
«امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود»
از میان انبوه جمعیت دنبال صدایش گشتم، پیرمردی را دیدم که هنوز به سالهای گذشته وفادار مانده بود. آن شب به اندازه تمام آن سالهایی که از دوران کودکی خود دور شده بودم، احساس دلتنگی کردم! آن شب عاشورا گذشت... عاشورای پارسال که برای شنیدن دوباره «شهادت نامه عشاق» به شهر خود رفته بودم، پیرمرد هم رفته بود!